ابن دارا. آخر طبقۀ اولاد باوندبن شاپوربن کیووس بن قباد است و حکومت این سلسله از سال 345 تا 397 هجری قمریبوده است. (از حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 416، 417). رجوع به ترجمه مازندران و استرآباد رابینو ص 135 شود از سرداران ایران که اردشیر پور شیرویه را بقتل رسانید. (از حبیب السیر چ طهران ج 1 ص 88)
ابن دارا. آخر طبقۀ اولاد باوندبن شاپوربن کیووس بن قباد است و حکومت این سلسله از سال 345 تا 397 هجری قمریبوده است. (از حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 416، 417). رجوع به ترجمه مازندران و استرآباد رابینو ص 135 شود از سرداران ایران که اردشیر پور شیرویه را بقتل رسانید. (از حبیب السیر چ طهران ج 1 ص 88)
نام قسمت قدیم پایتخت مصر که پس از احداث قاهرۀ معزیه در 358 هجری قمری توسط جوهر سردار المعزلدین اﷲ در شمال یا شمال شرقی آن، به شهر جدید یعنی قاهره پیوسته شد و اینک به مجموعۀ شهر قدیم و جدید قاهره گفته می شود. خرابه های ممفیس، پایتخت قدیم مصر در دوران فراعنه، در دو فرسنگی جنوب قاهره است. (از سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 285 حواشی و تعلیقات) : از آنجا (اسکندریه) میوۀ بسیار به مصر آورند به کشتی. (سفرنامه ص 70). و از مصر تا قیروان صدوپنجاه فرسنگ باشد. (سفرنامه ص 71). چون از جانب شام به مصر روند اول به شهر قاهره رسند چه مصر جنوبی است. (سفرنامه ص 74). میوه و خواربار شهر (تنیس) از رستاق مصر برند. (سفرنامه ص 66). صفت شهر مصر و ولایتش، آب نیل از میان جنوب و مغرب می آیدو به مصر می گذرد و به دریای روم می رود... این آب ازولایت نوبه می گذرد و به مصر می آید. (سفرنامه ص 68). هست آسیه به زهد و زلیخا به ملک از آنک تسلیم مصر و قاهره بر قهرمان اوست. خاقانی. با وجود چنین دو حجت شرع ری و خوی کوفه دان و مصر شمار. خاقانی. مصر و بغداد است شروان تا در او هم زبیده هم زلیخا دیده ام. خاقانی. روزی از این مصر زلیخاپناه یوسفیی کرد برون شد ز چاه. نظامی. - مصرالقدیمه، محلۀ قدیم واقع میان جامع عمرو ساحل راست نیل. (یادداشت مؤلف)
نام قسمت قدیم پایتخت مصر که پس از احداث قاهرۀ معزیه در 358 هجری قمری توسط جوهر سردار المعزلدین اﷲ در شمال یا شمال شرقی آن، به شهر جدید یعنی قاهره پیوسته شد و اینک به مجموعۀ شهر قدیم و جدید قاهره گفته می شود. خرابه های ممفیس، پایتخت قدیم مصر در دوران فراعنه، در دو فرسنگی جنوب قاهره است. (از سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 285 حواشی و تعلیقات) : از آنجا (اسکندریه) میوۀ بسیار به مصر آورند به کشتی. (سفرنامه ص 70). و از مصر تا قیروان صدوپنجاه فرسنگ باشد. (سفرنامه ص 71). چون از جانب شام به مصر روند اول به شهر قاهره رسند چه مصر جنوبی است. (سفرنامه ص 74). میوه و خواربار شهر (تنیس) از رستاق مصر برند. (سفرنامه ص 66). صفت شهر مصر و ولایتش، آب نیل از میان جنوب و مغرب می آیدو به مصر می گذرد و به دریای روم می رود... این آب ازولایت نوبه می گذرد و به مصر می آید. (سفرنامه ص 68). هست آسیه به زهد و زلیخا به ملک از آنک تسلیم مصر و قاهره بر قهرمان اوست. خاقانی. با وجود چنین دو حجت شرع ری و خوی کوفه دان و مصر شمار. خاقانی. مصر و بغداد است شروان تا در او هم زبیده هم زلیخا دیده ام. خاقانی. روزی از این مصر زلیخاپناه یوسفیی کرد برون شد ز چاه. نظامی. - مصرالقدیمه، محلۀ قدیم واقع میان جامع عمرو ساحل راست نیل. (یادداشت مؤلف)
ابن شیرویه. مؤلف کتاب فردوس الاعلی و زین الائمه عبدالسلام بن محمد بن علی الخوارزمی الفردوسی بسبب روایت این کتاب معروف به فردوس شده و صاعدبن یوسف خوارزمی از عبدالسلام مذکور روایت کرده است. (یادداشت مؤلف). ابومنصور شهرداربن شیرویۀ همدانی محدث دیلمی الاصل. نسبش به ضحاک بن فیروز صحابی رسد. او راست: مسندالفردوس در حدیث. (از اعلام زرکلی ج 2 ص 418). حاجی خلیفه او را ملقب به حافظ و گردآورندۀ اسانید مسند الفردوس دانسته که در 4 جلد بوده است. و وفات او را به سال 558 هجری قمری یاد کرده است. رجوع به کشف الظنون شود
ابن شیرویه. مؤلف کتاب فردوس الاعلی و زین الائمه عبدالسلام بن محمد بن علی الخوارزمی الفردوسی بسبب روایت این کتاب معروف به فردوس شده و صاعدبن یوسف خوارزمی از عبدالسلام مذکور روایت کرده است. (یادداشت مؤلف). ابومنصور شهرداربن شیرویۀ همدانی محدث دیلمی الاصل. نسبش به ضحاک بن فیروز صحابی رسد. او راست: مسندالفردوس در حدیث. (از اعلام زرکلی ج 2 ص 418). حاجی خلیفه او را ملقب به حافظ و گردآورندۀ اسانید مسند الفردوس دانسته که در 4 جلد بوده است. و وفات او را به سال 558 هجری قمری یاد کرده است. رجوع به کشف الظنون شود
شهردارنده. نگهدارندۀ شهر. نگهبان بلد. (فرهنگ فارسی معین). حافظ نظم کشور. متقدمان این کلمه را از صفات سلطان می شمرده اند همچون شهرگیر و جز آن: گردن هر مرکبی چون گردن قمری به طوق از کمند شهریار شهرگیر شهردار. فرخی. ، صیاد. کسی که صید طیور میکند. (ناظم الاطباء) ، رئیس بلدیه. رئیس شهرداری. مسؤول ادارۀ امور شهری. رجوع به شهرداری شود
شهردارنده. نگهدارندۀ شهر. نگهبان بلد. (فرهنگ فارسی معین). حافظ نظم کشور. متقدمان این کلمه را از صفات سلطان می شمرده اند همچون شهرگیر و جز آن: گردن هر مرکبی چون گردن قمری به طوق از کمند شهریار شهرگیر شهردار. فرخی. ، صیاد. کسی که صید طیور میکند. (ناظم الاطباء) ، رئیس بلدیه. رئیس شهرداری. مسؤول ادارۀ امور شهری. رجوع به شهرداری شود
این کلمه در این بیت خاقانی آمده است: شهر زر و تخت طاقدیس خسان را باز مرا جفت کین نوای صفاهان. و بقرینۀ تخت طاقدیس و کین نوای صفاهان که همه اسامی الحان مختلفۀ موسیقی است باید آن نیز نام لحنی از موسیقی باشد ولی در فرهنگهای معموله عجالتاًنیافتم. (یادداشتهای قزوینی ج 5 ص 232)
این کلمه در این بیت خاقانی آمده است: شهر زر و تخت طاقدیس خسان را باز مرا جفت کین نوای صفاهان. و بقرینۀ تخت طاقدیس و کین نوای صفاهان که همه اسامی الحان مختلفۀ موسیقی است باید آن نیز نام لحنی از موسیقی باشد ولی در فرهنگهای معموله عجالتاًنیافتم. (یادداشتهای قزوینی ج 5 ص 232)
کلانتر و بزرگ شهر. (ناظم الاطباء) (برهان). حاکم. امیر ناحیه ای. فرمانروای شهر یا ناحیه یا کشور: شهریاری که خلاف تو کند زود فتد از سمن زار به خارستان وز کاخ به کاز. فرخی. به آیین یکی شهر شامس به نام یکی شهریار اندر او شادکام. عنصری. من گر تو ببلخ شهریاری در خانه خویش شهریارم. ناصرخسرو. مرا شهری است این دل پر ز حکمت مرا بین تا ببینی شهریاری. ناصرخسرو. بزرگی در آن ناحیت شهریار. سعدی. غم غریبی و غربت چو برنمی تابم بشهر خود روم و شهریار خود باشم. حافظ. ، پادشاهی را گویند که از همه پادشاهان عصرخود بزرگتر باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). پادشاه بزرگ، و مطلق پادشاه را نیز گویند. (رشیدی). شاه. پادشاه. رجوع به شهربان شود: ای شهریار راستین ای پادشاه داد و دین ای نیک فضل و نیک خواه ای از همه شاهان گزین. دقیقی. پراندیشه شد زآن سخن شهریار بدان هفته کس را ندادند بار. فردوسی. به بدرود کردن گرفتش کنار ببارید آب از مژه شهریار. فردوسی. اگر شهریاری وگر زیردست جز از خاک تیره نیابی نشست. فردوسی. ز قیصر درود و ز ما آفرین بر این نامور شهریارزمین. فردوسی. چو دید اندر اوشهریار زمن برافتاد از بیم بر وی جشن. سهیلی (از حاشیۀ لغت فرس اسدی نخجوانی). ای شهریار عالم یکچند صید کردی یکچند گاه باید اکنون که می گساری. منوچهری. داد بر خسرو است فضل بر شهریار جود بر شاه شرق بخشش مال و نعم. منوچهری. مال تو از شهریار شهریاران گرد گشت ورنه اندر ری تو سرگین چیده یی از پارگین. منوچهری. یافت چون شهریار ابراهیم هرکه گم کرد شاه فرخ زاد. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 385). آخرالامر آن آمد که... بدیوان رسالت نشست (خواجه بونصر) و چون حاجت آمد که این حضرت و شهریار بزرگواررا رئیس... اختیار او را کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 275). زبهر همه کس بود شهریار نه ازبهر یک تن که باشدش یار. اسدی. ز بیدین مکن خیره دانش طمع که دین شهریار است و دانش حشم. ناصرخسرو. اگر در تقریر محاسن نوبت آن پادشاه دیندار و شهریار کامکار خوضی و شروعی رود. (کلیله و دمنه). ملک شهریار است و ازشهریار هزیمت شدن بنده را ننگ نیست. سلطان آتسزبن قطب الدین محمد. شهریاری کز کف و شمشیر اوست ابر و برق آسمان مملکت. خاقانی. که دایم شهریارا کامران باش بصاحب دولتی صاحبقران باش. نظامی. سرخیل سپاه تاجداران سرحملۀ جمله شهریاران. نظامی. نه به استری سوارم نه چو اشتر زیر بارم نه خداوند رعیت نه غلام شهریارم. سعدی. شنیدم که باری بعزم شکار برون رفت بیدادگر شهریار. سعدی. یکی گفتش ای نامور شهریار بیا دست ازین مرد صالح بدار. سعدی. مرکب شهریار هم نتوان بهر خرجی ّ خود فروخت به لاش. ابن یمین. - شهریار بلند، اعلیحضرت. (یادداشت مؤلف). پادشاه بلندپایه: بپوشیدم این خلعت ناپسند بفرمان آن شهریار بلند. فردوسی. دگر گفت با شهریار بلند بگوی آنچه از من شنیدی ز پند. فردوسی. ، شهریاران، اصطلاحاً نام پادشاهان جزء ایالتهای دولت اشکانی است که هر یک در داخلۀ ایالت حکومت خودمختار ایجاد کرده و از نظر خارجی تابع شاهنشاه بودند. (حقوق ایران باستان)، لقب پادشاه اندر آب. (حدود العالم)، شاهزاده. (یادداشت مؤلف). فردوسی در خطاب رستم به سیاوش آورد: همی گفت رستم ایا نامدار ندیده ست دوران چو تو شهریار. فردوسی. ، {{صفت مرکّب}} خداوند شهر. یار و کمک شهر و مملکت. نگاهبان شهر: چو تنگ اندرآمد گو نامدار برآمد ز جا خسرو شهریار. فردوسی. چون به ایشان بازخورد آسیب شاه شهریار جنگ ایشان عجز گشت و سحر ایشان بادرم. عنصری. تحفۀ اسلامیان دعاست که یا رب خسرو اسلام شهریار بماناد. خاقانی. روز را بکر چون برون آید عقد بر شهریار بندد صبح. خاقانی. ، {{اسم خاص}} نامی از نامهای ایرانی، از جمله جعفر بن حسن بن علی بن شهریار قمی، یکی از روات. (یادداشت مؤلف)
کلانتر و بزرگ شهر. (ناظم الاطباء) (برهان). حاکم. امیر ناحیه ای. فرمانروای شهر یا ناحیه یا کشور: شهریاری که خلاف تو کند زود فتد از سمن زار به خارستان وز کاخ به کاز. فرخی. به آیین یکی شهر شامس به نام یکی شهریار اندر او شادکام. عنصری. من گر تو ببلخ شهریاری در خانه خویش شهریارم. ناصرخسرو. مرا شهری است این دل پر ز حکمت مرا بین تا ببینی شهریاری. ناصرخسرو. بزرگی در آن ناحیت شهریار. سعدی. غم غریبی و غربت چو برنمی تابم بشهر خود رَوَم و شهریار خود باشم. حافظ. ، پادشاهی را گویند که از همه پادشاهان عصرخود بزرگتر باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). پادشاه بزرگ، و مطلق پادشاه را نیز گویند. (رشیدی). شاه. پادشاه. رجوع به شهربان شود: ای شهریار راستین ای پادشاه داد و دین ای نیک فضل و نیک خواه ای از همه شاهان گزین. دقیقی. پراندیشه شد زآن سخن شهریار بدان هفته کس را ندادند بار. فردوسی. به بدرود کردن گرفتش کنار ببارید آب از مژه شهریار. فردوسی. اگر شهریاری وگر زیردست جز از خاک تیره نیابی نشست. فردوسی. ز قیصر درود و ز ما آفرین بر این نامور شهریارزمین. فردوسی. چو دید اندر اوشهریار زمن برافتاد از بیم بر وی جشن. سهیلی (از حاشیۀ لغت فرس اسدی نخجوانی). ای شهریار عالم یکچند صید کردی یکچند گاه باید اکنون که می گساری. منوچهری. داد برِ خسرو است فضل برِ شهریار جود برِ شاه شرق بخشش مال و نعم. منوچهری. مال تو از شهریار شهریاران گرد گشت ورنه اندر ری تو سرگین چیده یی از پارگین. منوچهری. یافت چون شهریار ابراهیم هرکه گم کرد شاه فرخ زاد. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 385). آخرالامر آن آمد که... بدیوان رسالت نشست (خواجه بونصر) و چون حاجت آمد که این حضرت و شهریار بزرگواررا رئیس... اختیار او را کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 275). زبهر همه کس بود شهریار نه ازبهر یک تن که باشَدْش یار. اسدی. ز بیدین مکن خیره دانش طمع که دین شهریار است و دانش حشم. ناصرخسرو. اگر در تقریر محاسن نوبت آن پادشاه دیندار و شهریار کامکار خوضی و شروعی رود. (کلیله و دمنه). ملک شهریار است و ازشهریار هزیمت شدن بنده را ننگ نیست. سلطان آتسزبن قطب الدین محمد. شهریاری کز کف و شمشیر اوست ابر و برق آسمان مملکت. خاقانی. که دایم شهریارا کامران باش بصاحب دولتی صاحبقران باش. نظامی. سرخیل سپاه تاجداران سرحملۀ جمله شهریاران. نظامی. نه به استری سوارم نه چو اشتر زیر بارم نه خداوند رعیت نه غلام شهریارم. سعدی. شنیدم که باری بعزم شکار برون رفت بیدادگر شهریار. سعدی. یکی گفتش ای نامور شهریار بیا دست ازین مرد صالح بدار. سعدی. مرکب شهریار هم نتوان بهر خرجی ّ خود فروخت به لاش. ابن یمین. - شهریار بلند، اعلیحضرت. (یادداشت مؤلف). پادشاه بلندپایه: بپوشیدم این خلعت ناپسند بفرمان آن شهریار بلند. فردوسی. دگر گفت با شهریار بلند بگوی آنچه از من شنیدی ز پند. فردوسی. ، شهریاران، اصطلاحاً نام پادشاهان جزء ایالتهای دولت اشکانی است که هر یک در داخلۀ ایالت حکومت خودمختار ایجاد کرده و از نظر خارجی تابع شاهنشاه بودند. (حقوق ایران باستان)، لقب پادشاه اندر آب. (حدود العالم)، شاهزاده. (یادداشت مؤلف). فردوسی در خطاب رستم به سیاوش آورد: همی گفت رستم ایا نامدار ندیده ست دوران چو تو شهریار. فردوسی. ، {{صِفَتِ مُرَکَّب}} خداوند شهر. یار و کمک شهر و مملکت. نگاهبان شهر: چو تنگ اندرآمد گوِ نامدار برآمد ز جا خسرو شهریار. فردوسی. چون به ایشان بازخورد آسیب شاه شهریار جنگ ایشان عجز گشت و سحر ایشان بادرم. عنصری. تحفۀ اسلامیان دعاست که یا رب خسرو اسلام شهریار بماناد. خاقانی. روز را بکر چون برون آید عقد بر شهریار بندد صبح. خاقانی. ، {{اِسمِ خاص}} نامی از نامهای ایرانی، از جمله جعفر بن حسن بن علی بن شهریار قمی، یکی از روات. (یادداشت مؤلف)
بخشی از شهر تهران که 17000 تن سکنه دارد و مرکز آن کرشته و دیه های آن ’علیشاه عوض’ و ’رباطکریم’ است. (از فرهنگ فارسی معین). در کتابهای جغرافیایی قدیم این نام را به یکی از ولایات مشهور نزدیک ری داده اند، و حمدالله مستوفی از قلعه ای بهمین نام که در شمال شهر بوده است یاد میکند و بعداً شرف الدین علی یزدی در شرح جنگهای تیمور اسم شهریار را به ری داده است. (از ترجمه سرزمین های خلافت شرقی ص 234) معروف به شیخ شهریار. در سه کیلومتری جنوب شرقی شیراز بقعۀ کوچکی قرار دارد که در آن دو سنگ قبر دیده می شود. بر روی یکی از آنها نوشته شده: صاحب النفس القدسیّه و المقامات العالیه شهریار بن علی الفسائی، و تاریخ فوتش هم سنۀ 616 هجری قمری است. (بزرگان شیراز تألیف رحمت الله مهراز ص 488) نام ایستگاه شمارۀ چهار راه آهن جنوب که پیشتر رباطکریم نامیده میشد. این نقطه بمناسبت اینکه مرکز شهریار است بدین نام خوانده شده و این محل در 36هزارگزی تهران واقع است. (یادداشت مؤلف) دهی از دهستان بربرود بخش الیگودرز شهرستان بروجرد است و 156 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
بخشی از شهر تهران که 17000 تن سکنه دارد و مرکز آن کرشته و دیه های آن ’علیشاه عوض’ و ’رباطکریم’ است. (از فرهنگ فارسی معین). در کتابهای جغرافیایی قدیم این نام را به یکی از ولایات مشهور نزدیک ری داده اند، و حمدالله مستوفی از قلعه ای بهمین نام که در شمال شهر بوده است یاد میکند و بعداً شرف الدین علی یزدی در شرح جنگهای تیمور اسم شهریار را به ری داده است. (از ترجمه سرزمین های خلافت شرقی ص 234) معروف به شیخ شهریار. در سه کیلومتری جنوب شرقی شیراز بقعۀ کوچکی قرار دارد که در آن دو سنگ قبر دیده می شود. بر روی یکی از آنها نوشته شده: صاحب النفس القدسیّه و المقامات العالیه شهریار بن علی الفسائی، و تاریخ فوتش هم سنۀ 616 هجری قمری است. (بزرگان شیراز تألیف رحمت الله مهراز ص 488) نام ایستگاه شمارۀ چهار راه آهن جنوب که پیشتر رباطکریم نامیده میشد. این نقطه بمناسبت اینکه مرکز شهریار است بدین نام خوانده شده و این محل در 36هزارگزی تهران واقع است. (یادداشت مؤلف) دهی از دهستان بربرود بخش الیگودرز شهرستان بروجرد است و 156 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)